27

ساخت وبلاگ

سلام .

میدونم که همه این چند روز خیلی ناراحت بودین برای پلاسکو...ولی کاری از دستمون برنمیاد واقعا ..جز دعا برای بقیه...دعا برای خانوادشون ...و صبر برای خانوادشون..خیلی سخته خیلی..برای خانواده آتش نشانها..برای مغازه دارای اونجا که بیچاره ها همه سرمایشون هم از دست دادن...

خدایا حکمتت چیه که ما نمیفهمیم...خدایا شکرت...بگذریم ...

چهارشنبه یادم نیست چکارا کردیم....پنج شنبه صبح بیدار شدیم  ساعت 1 رفتیم خرید

به معنای واقعی همه چی تو خونه تموم شده بود ..همه چیو خریدیم..موقع پول دادن وقتی گفت انقدر شد افسرده شدم  چقدر گرونیه واقعا ...بعدش رفتیم مرغ خریدیم ..بعدش  هم رفتیم خونه مامانم اسفناج درست کرده بود من خیلی دوست دارم ولی چون شهریار نمیخوره درست نمیکنم .

به مامانم نگفتیم ناهار نخوردیم...وقتی فهمید کلی دعوام کرد که چرا نگفتم غذا درست کنه...

خلاصه من برنج و اسفناج خوردم و شهریار هم نیمرو پنیرو سبزی خورد کلی هم چسبید..خواهرزاده جیگرم هم اونجا بود بهش گفتم  کاکایو و شیرین عسل خریدم تو ماشینه ..میخای بهت پول بدم خودت برا خودت چیزی بخری (خوراکی برا مدرسش کلاس دومه)یا اینکه میای اینارو میگیری...گفت نه پول بده خودم بخرم...بهش پول دادم...بیچاره خواهرزادم  اسمشو میذارم جیگرک....آخه جیگر منه...

بابای احمقش 2 ماهه رفته از پیششون با هم مشکل دارن با خواهرم..بیچاره بچه.. خیلی دلم براش میسوزه..قبلنا خیلی شاد و شیطون بود الان خیلی ناراحته انگار یا من اینجوری فکر میکنم..دلم میسوزه میبینمش ..نه مامان درست حسابی داره نه پدر...خدایا عاقبت بخیرش کن...

دیگه دیدم یه ذره غمناکه آهنگ گذاشتمو با هم رقصیدیم کلی

سه ساعتی اونجا بودیم..ساعت 6 با دوستای دانشگام قرار داشتیم بریم بیرون...5 نفر بودیم 3 تا دختر و 2 تا پسر..

دیگه از مامان خداحافظی کردم داشتم کفش میپوشیدم دیدم جیگرک داره کاپشنشو میپوشه میگم خاله تو کجا میگه بیام خوراکیامو از ماشینتون بگیرم..

دیگه بوسش کردمو اومد بهش خوراکی دادمو رفت ماهم حرکت کردیم به سوی شهر خودمون..

دیگه تا برسیم یه ذره ترافیک بود ساعت شد 5/5 من سریع یه ذره وسایلو آوردم بالا و دستشویی رفتم و تجدید آرایش کردم و  کلی سفارش برای وسایل که مرغارو بشوره و بسته بندی کنه و وسایلارو سر جاش بذاره..

خوشحال بودم باید برم وسیله ها خیلی زیاد بود حال جا به جا کردن نداشتم همیشه من جا به جا میکنم حالا یه بارم شهریار چی میشه مگه..

دیگه با دوستم هماهنگ کردم و رفتم دوستمو گرفتمو رفتیم سر قرار..یه جایی رفتیم که تازه باز شده بود خیلی جاش قشنگ بود آلاچیق داشت رفتیم تو آلاچیق سفارش غذا دادیم...همه چنجه سفارش دادیم من اول 1 سیخ گرفتم  چون واقعا اشتها نداشتم بعد دیدیم..بعد دیدم همه دو تا سیخ گرفتن منم گفتم یکی چنجه و  یکی دل ویک دلستر گندم ..یکی از بچه ها رفت سفارش بده..

زنگ زد که دل و دلستر گندم نداره گفتم اکی همون دو سیخ چنجه و برا من بگیر..دیگه آوردن و خوردیم ..بدک نبود غذاش ولی بعضی گوشتاش سفت بود ..بعد پانتومیم بازی  کردیم...خیلی خوش گذشت بعد هم رفتیم یه جا دیگه و آب هویج خوردیم ساعت 9/5 هم رفتیم سمت خونه...دیگه رسیدم دیدم شهریار همه وسایلو جابه جا کرده خیلی خوشحال شدم ..خلاصه براش همینجوری تعریف میکردم کجا رفتیم و چکار کردیم اونم با بی حو صلگی گوش میداد...

بعد دیگه خیلی خسته بودم خوابیدیم ..فردا صبحش رفتیم خونه مادر شوهر اینا..خواهر شوهر اینا هم بودن..ناهار خوردیموودوتا خواهر شوهر بعد ناهار رفتن خونه ولی ما موندیم ..خوابیدیم بعد از ظهر بعد چای خوردن به مادر شوهر گفتم میریم بازار گفت من از خدامه...دیگه با شهریار رفتیم بازار و دور زدیم من میخاستم لیف و برس بخرم و اون قبیارو بندازم که خریدم ..بعد مادر شوهر هی میگفت بیا یه چیز بخر من میخام برات یه چیز بخرم دیگه من هی میگفتم نمیخاد که شهریار یه تاپ انتخاب کرد و مادر شوهر خرید ..ساده بود ولی خیلی خوشم اومد ..بعد اومدیم خونه و شام خوردیم کوکو سبزی..بعد هم اومدیم خونه خودمون و خوابیدیم..

شنبه صبح بیدار شدم یه ذره خونرو تمیز کردم و الویه و کباب مرغ درست کردم و برنج گذاشتم دیگه تا کارامو بکنم ساعت شد 5/5 ...بعد زنگ زدم نوبت لیزر بگیرم منشی گفت امروز اگه بتونی بیای  بیا..گفتم اکی...دیگه شهریار اومد و سریع غذا خوردیم ..سر یه موضوع مسخره هم بحث کردیم .بعد سریع پا شدیم  شهریار منو رسوند لیزر ..حالا قهر هم بودیم..

بعد تو ماشین موند تا من برم و بیام ..

کارم 1 ساعت طول کشید بعد اومدیم خونه همین جوری در قهر بودیم ..دوستم تو تلگرام پیام داد که با خواهرم فردا میایم بعداز ظهر اونجا..منم گفتم اکی..بعد دیگه موقع خواب با شهریار صحبت کردم و هور هور اشک ریختم گفتم خیلی خستم و تموم شده توانم ..خستم از بلاتکلیفی و فقط منتظر بهونم که دعوا کنمو قهر...خیلی گریه کردم ..شهریار هم دلداری داد میگفت دیگه داریم به آخراش میرسیم...همه چی اکی میشه..انشالله..

دیگه خوابیدیم من صبحش ساعت 11 بیدار شدم افتادم رو دور فوق تند..سریع لباس پوشیدم رفتم بیرون پنیر پیتزا و نون اسنک و قارچ و مداد ابرو ...خریدم اومدم خونه ساعت 1 بود سریع اسنک درست کردم و موتد عصرونه پیراشکی و بسکوییت و..آماده کردم ..خیلی خوشگل شد ولی اصلا وقت نشد عکس بگیرم خیلی دیر بود بعد کل خونرو جاروبرقی کشیدم و همه جارو دستمال کشیدم دیدم ساعت 4 دیگه وقت نشد برم حموم...رفتم لباسمو عوض کردم دوستام اومدن...کلی حرفیدیم و خوش گذشت ..اسنک هم خیلی خوشمزه شده بود..

ساعت 7 شهریار اومد خونه اونا هم میخاستم برن دیگه ..منم لباس پوشیدم گفتم با شهریار میرسونیمتون..دیگه رسوندسمشون ..قرار شد یکشنبه با همین دوستم بریم استخر..دو تا بلیط خواهر شوهر بهم داده بود ..تو یک کیلینیک کار میکنه بیمار اونجا بهش میده  اون خودش نمیره میده به من..بعد که اونارو رسوندیم موقع برگشت عود خریدم...انقدر بوش بده که حد نداره ...اومدیم خونه با شهریار الویه و اسنک خوردیم دیه من داشتم میترکیدم...بعد ساعت 12 خوابیدیم...

یکشنبه ساعت 11 رفتم دنبال دوستم رفتیم استخر تا ساعت 5 غروب..دیگه آخرا به دوستم میگفتم کاه از خودمون نیست کاهدان که از خودمونه بیا بریم پوستمون مثل پیاز شد میگفت نه حال میده...

خیلی هم خوش گذشت..

دیگه بعدش اومدم خونه دوش گرفتم ..من حتما بعد استخر باید بیام خونه دوش بگیرم نمیدونم چرا  خوشم نمیاد اونجا ..

دیگه اومدم دوش گرفتم موهامو خوش کردم ساعت 6 شهریار اومد  و گفتم الویه و اسنک هست بخور ..گفت هوس ماکارونی کردم ..گفتم من خیلی خستم ..بعد دلم نیومد سریع بلند شدم با کمک شهریار ماکارونی درست کردیم..خیلی هم خوشمزه شده بود..جاتون خالی..کلی خوردیم.به شهریار گفتم تو نمیذاری من لاغر شم میخاستم امروز برا اینکه دیروز این همه خوردم هیچی نخورم نذاشتی دیگه...

بعد هم بامیه شهریار خریده بود خوردمو ترکیدم انقد ر خورده بودم شکمم درد گرفته بود ..سریع مسواک کردم و از خستگی ساعت 11 بیهوش شدم...امروز 9 بیدار شدم...تمام کانالای ماهوارمون باز خراب شده...خسته نشدن انقدر پارازیت میندازن..این سومین باره که باید اون مرده رو بیاریم درست کنه...مسخره کردن خودشونو..فقط من و تو میگیره..

امروز جلسه خونه مامانمه..باید بعدآماده شم برم...

پی نوشت: پست و نمیخونم غلط داشتم شما ببخشید..

پی نوشت 2:خیلی بی ارادم ..همش میگم از امروز ورزش و زبان و شروع میکنم ولی هیچی به هیچی...نمیدونم چه کنم...اعصابم داغونه..

پی نوشت 3:با دوستم یکساله که آشنا شدم  خیلی دختر خوبیه دیروز یه هو گفتم تو کی بینی تو عمل کردی گفت 2 سال پیش بعد یه هو گفت من گونمو و لبمو هم تزریق چربی کردم...واقعا خیلی طبیعی بود اصلا مشخص نبود ..من خودم خیلی بدم میاد از این عملا ولی این خیلی خوب بود...الان هم یه چیزی قلقلکم میده که منم برم پیش دکترش برا زیر چشمم که گود میشه وقتی لاغر میشم...به شهریار گفتم گفت اصلا ولی میشه راضی بشه ..شهریار کلا با هر عملی مخالفه...حالا ببینم چی میشه ...کسی برا گودی چشمش تزریق پربی کرده؟؟

پی نوشت 4:آبگینه جونم گفته بودم که آخر هر ماه پست های قبل و رمزی میکنم ...

پی نوشت4: این چند روز وقت نشد وبلاگ بخونم کلی پست نخونده دارم..

من برم دیگه..بای بای.



خدایا به امید تو...
ما را در سایت خدایا به امید تو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4nafas13674 بازدید : 248 تاريخ : سه شنبه 12 بهمن 1395 ساعت: 16:53