49

ساخت وبلاگ

ساعت 12/40 شب هست...یه ذره آشپزخانه و ردیف کردم دیگه ظرفا رو نشستم بمونه برا فردا...شهریار تو اتاق بغلی خوابه حدود 1 ماهه که اتاقامون جدا شده شایدم بیشتر از یک ماه...

من عادت دارم پنکه روشن میکنم شبا و شهریار حساسیت فوق العاده داره به پنکه اولش خواهری اینجا بود اتاقامون جدا شد و من و خواهری پیش هم میخابیدیم و بعدش هم دعوامون شد و من گفتم پیشم نخواب بعدش هم پنکه روشن کردم یک بار فقط گفت اسپیلیت روشنه پنکه و خاموش کن منم بیام اونجا گفتم به خاطر من سختی و تحمل کن دیگه...با شوخی گفتم اونم نیومد الان بیشتر از یک ماهه..فکر کنم عادت کرد به بی من خوابیدن..

دیشب داشتم قسمت سوم شهرزادو میدیدم اخرش اون دختر دیوونه و یه هو پرید من کلی ترسیدم به این بهونه رفتم تو اتاق شهریار گفتم فیلم ترسناک دیدم ترسیدم ..خواب بود شایدم انتظار بیخود داشتم که فکر میکردم اونم دلش برام تنگ شده..یه ذره بغلم کردو بعد هم خوابید ..ایییشششششششش...به درک...

منم اومدم رو تختمو گفت کجا میری گفتم اینجا خوابم نمیبره..

استرس کارمون و این انتظار لعنتی و این بلاتکلیفی بی احساسمون کرده..

خدایا شکرت..

خدایا به امید تو...
ما را در سایت خدایا به امید تو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4nafas13674 بازدید : 233 تاريخ : يکشنبه 25 تير 1396 ساعت: 16:45